رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

کو عاشق آزاری چو او تا عاشق زارش کند

شاید که درد عاشقی با عاشقان یارش کند

خواهم بتی چون یار من دل گیرد از دلدار من

تا آن چه او در کار من کرده است در کارش کند

غارت کند از یک نظر صبرش ز دل هوشش ز سر

سازد ز خویشش بی خبر از من خبردارش کند

بیرون کند آن دلربا از خاطرش جور و جفا

آموزدش مهر و وفا عاشق نگه دارش کند

تا آن بت پیمان شکن قدری فزاید قدر من

یک چند پیش خویشتن بی قدر و مقدارش کند

از چشم خواب آلود خویش از لعل می آلود خویش

خوابست بیدارش کند مست است هشیارش کند

گردد رفیق ممتحن خوش نغمه چون مرغ چمن

گر آن بت غنچه دهن گوشی به گفتارش کند