رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

شوخی که آشنا بکسی غیر ما نبود

بیگانه شد چنانکه مگر آشنا نبود

بودم بسان سایه اش آن روز در قفا

کان روز غیر سایه کسش در قفا نبود

هرجا که بیندم نکند لحظه ای قرار

بی من قرارش آن که دمی هیچ جا نبود

شد بی وفا به طالع من ورنه یار من

تا یار غیر بود چنین بی وفا نبود

جز درد من که هیچ طبیبش دوا نداشت

درد دگر نبود که او را دوا نبود

بیماری فراق نسنجید و درد رشک

ایوب در بلا که منم مبتلا نبود

رفت از درش رفیق ز بیداد غیر و یار

در کوی من نگفت کسی بود یا نبود