رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

دانی که از هجران تو بر ما چه شب‌ها بگذرد

یک شب ز هجر چون تویی گر بر تو چون ما بگذرد

هر جا که روزی دیده ام کان سرو بالا بگذرد

هر روز آنجا بگذرم شاید که آنجا بگذرد

هر روز و هر شب بگذرم تنها به کوی او که او

شاید که روزی یا شبی زان راه تنها بگذرد

او نگذرد سوی من و هر روز من در راه او

کامروز سوی من اگر نگذشت فردا بگذرد

ناصح ز کوی آن پسر منعم تواند کرد اگر

او را فتد روزی گذر آنجا وز آنجا بگذرد

از سختی جان کندنم آگه کنید آن شوخ را

طفلست شاید بر سرم بهر تماشا بگذرد

درمان دردم کن کنون ورنه پشیمان می شوی

وقتی که بیمار تو را کار از مداوا بگذرد

با ما بساز ای بی وفا روز و شبی کز بعد ما

بسیار آید روزها، بسیار شب‌ها بگذرد

نالد چو قمری هر طرف مرغ دلم از شوق او

دامن کشان هر جا رفیق آن سرو رعنا بگذرد