آنچنان از تب عشق تو تنم میسوزد
که ز تاب تب تن پیرهنم میسوزد
شعلهخویی زده در جان من آتش که اگر
برمش نام، زبان در دهنم میسوزد
تا مرا ز آتش غیرت بگدازد با غیر
میکند گرمی و در انجمنم میسوزد
قصهٔ لیلی و شیرین شنوم چون جایی
درد مجنون و غم کوهکنم میسوزد
در هوای گل رویش چو به گلگشت چمن
میروم نالهٔ مرغ چمنم میسوزد
میشود شمع سراپردهٔ اغیار ز رشک
همچو پروانه به هر انجمنم میسوزد
طُرفه حالیست رفیق این که چو پروانه و شمع
یار با خویش به یک پیرهنم میسوزد