رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

بیمار درد را که دوا درد دیگر است

هر ساعتش ز درد رخ زرد دیگر است

در کشوری که عشق بود خورد و خواب نیست

ور نیز هست، خواب دگر خورد دیگر است

آنم که هر دمم به غم آباد جان و دل

از کاروان درد، رهاورد دیگر است

گر نیستش به غیر سر آشتی دگر

هر لحظه با منش ز چه ناورد دیگر است

مردانه بگذر از سر دنیا که این عجوز

هر روز در حباله ی نامرد دیگر است

دیدم تمام دفتر شعر ترا رفیق

هر فرد این کتاب به از فرد دیگر است