رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

بهر تو مرا پیشکشی جز دل و جان نیست

در پیش تو ای جان جهان دل چه و جان چیست

این سرو روان می رود و در عقبش جان

جان می رود از رفتنش این سرو روان کیست

او وعده به روز دگرم می دهد و من

در فکر که تا روز دگر چون بتوان زیست

زاهد ز میم توبه مفرما که به جز می

از هر چه بود توبه مرا هست وزان نیست

سی روز لب از می نتوان بست چه بودی

شوال چهل بودی و روز رمضان بیست؟

گفتم قد رعنای تو را سرو چو دیدم

در راستی اینست الف در کجی آن نیست

ایدوست به بالین رفیق ایست زمانی

کش جان به طفیل تو کند یک دور زمان ایست