رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

صد جفا بر دلم از یار جفاکاری هست

لیک خوشدل به همینم که مرا یاری هست

شاد از آنم به غم عشق تو گر صبر مرا

اندکی نیست و لیکن غم بسیاری هست

به طبیب من بیمار که گوید که تو را

جان به لب آمده، دل خون شده، بیماری هست

بر دل آزار تو ای یار بود خوش ورنه

چون تو در هر طرفی یار دلازاری هست

سوی صحرا ز پی صید چه تازی که به شهر

همچو من هر طرفت صید گرفتاری هست

پا به گلشن ننهد، گل نزند بر سرخویش

هر که را زان گل روی تو به دل خاری هست

منم آن مرغ که از بیضه چو آمد بیرون

به قفس رفت و ندانست که گلزاری هست

از که یاری طلبم وز که مدد جویم آه

در دیاری که نه یاری نه مددکاری هست

آمد آن دلبر و دل برد ز من لیک، رفیق

گر دلی نیست مرا شکر که دلداری هست