رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

گلستان خرم است و گل ببار است

ولی بی یار، گل در دیده خار است

چه حاصل آن گل و گلشن کسی را

که دور از یار و مهجور از دیار است

به باغ ای باغبان می خوانیم چند

که ایام گل و فصل بهار است

ز سرو و گل چه حظ آنرا که اکنون

جدا زان سرو قد گلعذار است

مرا زین ماه رخساران بی مهر

همین نه روز و شب تاریک و تار است

به خط و خال خوبان هر که دل داد

سیه روز و پریشان روزگار است

مشو گرد از رخم ای اشک کین گرد

غبار راه آن چابک سوار است

مرا جز می پرستی نیست کاری

ترا زاهد بکار من چه کار است

گدائی تو رفیق او شاه، آری

تو را زو فخر و او را از تو عار است