سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

چو لب تو غنچه نبود، چو رخت سمن نباشد

بر زلف تو چمن را، سر یاسمن نباشد

سخن از دهان تنگت چو شکر شکسته زاید

چه بود خود آن دهانی که شکرشکن نباشد

تو چه محنتی که شادی زتو هیچ جان نبیند

تو چه آفتی که بی غم زتو هیچ تن نباشد

دل و جان خویشتن کس ندهد به دست عشقت

مگر آن کسی که او را غم خویشتن نباشد

چه سخن بود که رانی سختی زدیده و دل

سخن از جهان و جان گو که در آن سخن نباشد

چه غم ار به تیر غمزه دل قبریت بدوزی

دل مرغ کشته را خود غم بابزن نباشد