سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

چو لب تو غنچه نبود، چو رخت سمن نباشد

بر زلف تو چمن را، سر یاسمن نباشد

سخن از دهان تنگت چو شکر شکسته زاید

چه بود خود آن دهانی که شکرشکن نباشد

۳

تو چه محنتی که شادی زتو هیچ جان نبیند

تو چه آفتی که بی غم زتو هیچ تن نباشد

دل و جان خویشتن کس ندهد به دست عشقت

مگر آن کسی که او را غم خویشتن نباشد

چه سخن بود که رانی سخنی زدیده و دل

سخن از جهان و جان گو که در آن سخن نباشد

چه غم ار به تیر غمزه دل قبریت بدوزی

دل مرغ کشته را خود غم بابزن نباشد