سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

نزدیک شد که زلزله ی صدمت فنا

اجزای کوه را کند از یکدگر جدا

رسمی درین حدود مجوی از بقا که هست

قصر بقا ازان سوی دروازه ی فنا

تریاک معرفت مطلب تا جدا نه ای

زین پنج افعی تن و آن چار اژدها

تا آدم ترا به سوی گندم است میل

نیزت خلاص نبود ازین کهنه آسیا

بر عرش کی شوی؟زبرای دوام عمر

تا از پی حیات مدد خواهی از هوا

زین بوته ی پراز خبث و غش گریز ازانک

خوش نیست در بلای سرب مانده کیمیا

حاصل ترا زنیل فلک، روی زردی است

خس در کنار داری ازین رو چو کهربا

هم پای دل مبند در این تنگ در، قفس

هم دست جان بشوی ازین آبگون وطا

کی پا فشرده اند عزیزان درین مقام

کی دست کرده اند بزرگان در این ابا

نقش جهان چه می نگری پاکباز شو

زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا

با مردم اختلاط مکن از برای آنک

در آب کم مخالطت، افزون بود صفا

وانگه برون خرام زمانی از آنکه آب

لؤلؤ کجا شود چه بود بروی اسم ما

بیگانه شو زخویش ازیرا که جز بدو

این بحر بی کران نتوان کرد آشنا

بی ما و بی شما همه آفاق امن بود

پرشر و شور و فتنه شد از ما و از شما

پیش از اجل اگر بمری، مرگ، راحت است

ور مرگ، زنده یابدت، آنگه بود عنا

تا تو، توی و، من منم، ای بس که در جهان

باشیم من زتو، تو زمن، در عذابها

مستی خوشی است، از آنکه من، از من جدا کند

ورنه خرد به بی خردی کی دهد رضا؟