خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۷۹

ناگشته شبی چو طره هم زانویش

در پای فتاد کارم از گیسویش

دل در سر او رفت و من سوخته دل

خوردم جگر سوخته از پهلویش