خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۹۰

خوشا وقتی که از بستانسرائی

بر آید نغمه ی دستانسرائی

بده ی ساقی که صوفی را درین راه

نباشد بی می صافی صفائی

اگر زر می زنی در ملک معنی

به از مستی نیابی کیمیائی

سحاب از بی حیائی بین که هر دم

کند با دیده ی ما ماجرائی

چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان

بدرویشی رسد بانگ نوائی

درین آرامگه چندانک بینم

نبینم بیریائی بوریائی

وگر خود نافه ی مشک تتارست

نیابم اصل او را بی خطائی

سریر کیقباد و تاج کسری

نیرزد گرد نعلین گدائی

اگر خواهی که خود را بر سر آری

بباید زد بسختی دست و پائی

درین وادی فرو رفتند بسیار

که نشنیدند آواز درائی

ندارم چشم در دریای اندوه

که گیرد دست خواجو آشنائی