خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۸۷

یاد باد آنک دلم را مدد جان بودی

درد دلسوز مرا مایهٔ درمان بودی

به رخ خوش نظر و عارض بستان افروز

رشک برگ سمن و لالهٔ نعمان بودی

به خط سبز و سر زلف سیاه و لب لعل

خضر و ظلمت و سرچشمهٔ حیوان بودی

پای سرو از قد رعنای تو در گِل می‌رفت

خاصه آنوقت که بر طرف گلستان بودی

همچو پروانه دلم سوختهٔ عشق تو بود

زانک در تیره شبم شمع شبستان بودی

در هوای تو چو بلبل زدمی نعرهٔ شوق

که به گلزار لطافت گل خندان بودی

جان به آواز دلاویز تو دادم بر باد

که به وقت سحرم مرغ خوش الحان بودی

با تو پرداخته بودم دل حیران لیکن

خانه پرداز من بی دل حیران بودی

همچو خواجو سر و سامان من از دست برفت

زانک در قصد من بی سر و سامان بودی