خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۸۴

گل سوری دگر بجلوه گری

می کند صید بلبل سحری

بطراوت سمن رخان چمن

می برند آب لاله برگ طری

بوی گیسوی یار می شنوم

یا نسیم بنفشه ی طبری

گل بستان فروز دم نزند

پیش رخسار او ز خوش نظری

بر درش بسکه دوست می خوانم

دوست می خواندم بکبک دری

چون نویسم حدیث لعل لبش

قصب جامه ام شود شکری

پیش چشمش حدیث نرگس مست

بود آهو و عین بی بصری

مردم چشمم افکند بر زر

دمبدم لعل پاره ی جگری

روزم از شب نمی شود روشن

بی رخ و زلف او ز بیخبری

دیو در اعتقاد من آنست

که مرا منع می کند ز پری

عمر خواجو بزخم تیر فراق

گشت دور از جمال او سپری