گل سوری دگر بجلوه گری
می کند صید بلبل سحری
بطراوت سمن رخان چمن
می برند آب لاله برگ طری
بوی گیسوی یار می شنوم
یا نسیم بنفشه ی طبری
گل بستان فروز دم نزند
پیش رخسار او ز خوش نظری
بر درش بسکه دوست می خوانم
دوست می خواندم بکبک دری
چون نویسم حدیث لعل لبش
قصب جامه ام شود شکری
پیش چشمش حدیث نرگس مست
بود آهو و عین بی بصری
مردم چشمم افکند بر زر
دمبدم لعل پاره ی جگری
روزم از شب نمی شود روشن
بی رخ و زلف او ز بیخبری
دیو در اعتقاد من آنست
که مرا منع می کند ز پری
عمر خواجو بزخم تیر فراق
گشت دور از جمال او سپری