خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۵۲

ای شب قدر بیدلان طره ی دلربای تو

مطلع صبح صادقان طلعت دلگشای تو

جان من شکسته بین وین دل ریش آتشین

ساخته با جفای تو سوخته در وفای تو

خاک در سرای تو آب زنم بدیدگان

تا گل قالبم شود خاک در سرای تو

گرچه بجای من ترا هست هزار معتقد

در دو جهان مرا کنون نیست کسی بجای تو

میفتم و نمیفتد در کف من عنان تو

می روم و نمی رود از سر من هوای تو

چون بهوای کوی تو عمر بباد داده ام

خاک ره تو می کنم سرمه بخاکپای تو

در رخم ار نظر کنی ور بسرم گذر کنی

جان بدهم بروی تو سر بنهم برای تو

روضه ی خلد اگر چه دل بهر لقا طلب کند

روضه ی خلد بیدلان نیست بجز لقای تو

گرچه سزای خدمتت بندگئی نکرده ام

چیست گنه که می کشم این همه ناسزای تو

خواجو اگر چه عشق را صبر بود دو او بس

دردی دردکش که هم درد شود دوای تو