خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۳۹

بمن رسید نوید وصال دلداران

چو کشته را دم عیسی و کشته را باران

چه نکهتست مگر بر گذار باد بهار

گشوده اند سر طبله های عطّاران

بحق صحبت و یاری که چون شوم در خاک

بود هنوز مرا میل صحبت یاران

چو رفت آب رخم در سر وفاداری

بهل که خاک شوم در ره وفاداران

ترا که بر سر سنجاب خفته ئی چه خبر

که شب چگونه بروز آورند بیداران

ز نرگس تو طبیبان اگر شوند آگاه

هزار بار بمیرند پیش بیماران

چنین که باده ی دوشین مرا ز خویش ببرد

مگر بدوش برندم ز کوی خمّاران

کسیکه مست بمیرد بقول مفتی عشق

برو درست نباشد نماز هشیاران

چگونه خواب برد ساکنان هودج را

ز غلغل جرس و ناله ی گرفتاران

مجال نیست که در شب کسی بر آرد سر

ز بسکه دست برآورده اند عیاران

دل ارچه روی سپردی بطره اش خواجو

کسی چگونه دهد نقد خود بطراران