خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۳۵

چه خوشست باده خوردن بصبوح در گلستان

که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بُستان

چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی

دل خسته چون شکیبد ز بتان نارپستان

بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده

بنشین و کام جانرا ز لب پیاله بستان

چو نمی توان رسیدن بخدا ز خود پرستی

بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان

برو ای فقیه و پندم مده این زمان که مستم

تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان

که ز دست او تواند بورع خلاص جستن

که بعشوه چشم مستش بکند هزاردستان

چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا

ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان

تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران

که چو باد برشکافد سپه هزاردستان

بچمن خرام خواجو دم صبح و ناله میکن

که ببوسبان خوش آید نفس هزاردستان