خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۵۸

فتاده‌ام من دیوانه در غم تو اسیر

بیا و طره برافشان که بشکنم زنجیر

برآید از قلمم بوی مشک تاتاری

اگر به وصف خطت شمه‌ای کنم تحریر

چه خواب‌های پریشان که دیده‌ام لیکن

معبّرم همه زلف تو می‌کند تعبیر

چنین که باز گرفتی زبان ز پرسش من

زبان خامه ازین دل شکسته باز مگیر

اگر چنانک توانی جدا شدن ز نظر

گمان مبر که توانی برون شدن ز ضمیر

ز بوستان نعیمم گزیر هست و لیک

ز دوستان قدیمم نه ممکنست گزیر

حکایت دل از آن رو کنم به دیده سواد

که درد عشق فزون آید از بیان دبیر

اگر به نامه کنم وصف آه و زاری دل

برآید از سر کلکم هزار ناله‌ی زیر

کند شکایت هجر تو یک به یک خواجو

به خون دیده‌ی گرینده دم ‌به دم تحریر