خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۶۸

این چه بادست که از سوی چمن می آید

وین چه خاکست کزو بوی سمن می آید

این چه انفاس روان بخش عبیر افشانست

که ازو رایحه ی مشک ختن می آید

دمبدم مرغ دلم نعره برآرد ز نشاط

کان سهی سرو چمانم ز چمن می آید

هیچ دانید که از بهر دل ریش اویس

کیست کز جانب یثرب بقرن می آید

آفتابست که از برج شرف می تابد

یا سهیلست که از سوی یمن می آید

از کجا می رسد این رایحه ی مشک نسیم

کز گذارش نفسی با تن من می آید

یا رب این نامه که آورد که از هر شکنش

بوی جان پرور آن عهدشکن می آید

بلبل آن لحظه که از غنچه سخن می گوید

یادم از پسته آن تنگ دهن می آید

چو بیان می کند از عشق حدیثی خواجو

همه اجزای وجودش بسخن می آید