زاهد مغرور اگر در کعبه باشد فاجر است
وانک اقرارش به بترویان نباشد کافر است
چون توانم کز حضورش کام دل حاصل کنم
کانزمان از خویش غائب میشوم کو حاضر است
زندهدل آن کشته کو جان پیش چشمش داده است
تندرست آن خسته کو بر درد عشقش صابر است
عاقبت بینی که کارش در هوا گردد بلند
ذرهٔ سرگشته کو در مهرورزی ماهر است
هرکرا خاطر به زلف ماهرویان میکشد
عیب نتوان کرد اگر چون من پریشان خاطر است
عاقلان دانند که ادراک خرد قاصر بود
زانچه بر مجنون ز سرّ حُسن لیلی ظاهر است
در هوایت زورقی بر خشک میرانم ولیک
جانم از طوفان غم در قعر بحری زاخر است
کی سر موئی زبانم گردد از ذکرت جدا
کز وجودم هر سر موئی زبانی ذاکر است
ای که فرمائی که خواجو عشق را پوشیده دار
چون توانم گرچه دانم کان لباسی فاخر است