خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۳۸

کو دل که او بدام غمت پای بند نیست

صیدی بدست کن که سرش در کمند نیست

با دلبری سمتگر و سرکش فتاده ام

کو را خبر ز حال من مستمند نیست

پر میزند ز شوق لبش مرغ جان من

عیب مگس مکن که شکیبش ز قند نیست

گویند صبر در مرض عشق نافعست

باری درین هوا که منم سودمند نیست

گر بند مینهی و گرم پند می دهی

هستم سزای بند ولی جای پند نیست

هر کس که سرو گفت قدت را براستی

او را معینست که همت بلند نیست

تا بسته شد ز عشق تو بر دل طریق عقل

در شهر کو کسی که کنون شهربند نیست

گر رد کنی مرا نکند هیچکس قبول

زیرا که ناپسند تو کس را پسند نیست

خواجو مگر بزخم فراقت شود قتیل

ورنی ز ضرب تیغ تو او را گزند نیست