خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۴

دیشب خبرت هست که در مجلس اصحاب

تا روز نخفتیم من و شمع جگر تاب

از دست دل سوخته و دیده خونبار

یک لحظه نبودیم جدا ز آتش و از آب

من در نظرش سوختمی ز آتش سینه

و او ساختی از بهر من سوخته جلاب

از بسکه فشاندیم دُر از چشم گهر ریز

شد صحن گلستان صدف لؤلؤی خوشاب

در پاش فکندم سر شوریده از آنروی

کو بود که می سوخت دلش بر من از اصحاب

یاران بخور و خواب بسر برده همه شب

وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب

او خون جگر خورده و من خون دل ریش

او می بقدح داده و من دل بمی ناب

او بر سر من اشک فشان گشته چو باران

و افتاده من دلشده از دیده بغرقاب

من با غم دل ساخته و سوخته در تب

و او از دم دود من دلسوخته در تاب

چون دید که خون دلم از دیده روان بود

می داد روان شربتم از اشک چو عنّاب

جز شمع جگر سوز که شد همدم خواجو

کس نیست که او را خبری باشد از این باب