خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲

چه کرده ام که بیکبارم از نظر بفکندی

نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی

کمین گشودی و بر من طریق عقل ببستی

کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی

اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی

وگر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی

چون آیمت که بینم مرا ز کوی برانی

چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی

توقعست که از بنده سایه باز نگیری

ولی ترا چه غم از ذرّه کافتاب بلندی

پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند

تو خستگی چه شناسی که برفراز سمندی

از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی

وزان موافق مائی که مانئیم و تو قندی

بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را

تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی

ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی

تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی