خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

دوش می کردم سئوال از جان که آن جانانه کو

گفت بگذر زان بت پیمان شکن پیمانه کو

گفتمش پروانه شمع جمال او منم

گفت اینک شمع را روشن ببین پروانه کو

گفتمش دیوانه ی زنجیر زلفش شد دلم

گفت اینک زلف چون زنجیر او دیوانه کو

گفتمش کی موی او در شانه ی ما اوفتد

گفت بی او نیست یک مو در دو عالم شانه کو

گفتمش در دامی افتادم ببوی دانه ئی

گفت عالم سربسر دامست آخر دانه کو

گفتمش دُردانه ی دریای وحدت شد دلم

گفت در دریا شو و بنگر که آن دُردانه کو

گفتمش نزدیک ما بتخانه و مسجد یکیست

گفت عالم مسجدست ای بی بصر بتخانه کو

گفتمش ما گنج در ویرانه ی دل یافتیم

گفت هر کنجی پر از گنجی بود ویرانه کو

گفتمش کاشانه جانانه در کوی دلست

گفت خواجو گر تو زانکوئی بگو جانانه کو