خوشا با دوستان در بوستان گل
که خوش باشد بروی دوستان گل
شکوفه موبدست و ابر دایه
صبا رامین و ویس دلستان گل
سمن را شد نفس باد و روان آب
چمن را گشت تن شمشاد و جان گل
ترنّم می کند بر شاخ بلبل
تبسّم می کند در بوستان گل
لبش با هم نمی آید از آنروی
که دارد خرده ی ئی زر در دهان گل
کشد در بر قبای فستقی سرو
نهد بر سر کلاه سایبان گل
چو باد از روی گل برقع برانداخت
برامد سرخ همچون ارغوان گل
بگو با بلبل ای باد بهاری
که باز آمد علی رغم زمان گل
دلش سستی کند چون از نهالی
بصحن گلستان آید خزان گل
بیا خواجو که با مرغان شب خیز
نهادست از هوا جان در میان گل
می نوشین روان درده که بگرفت
چو خسرو ملکت نوشیروان گل