خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

ای تتق بسته از تیره شب بر قمر

طوطی خطّت افکنده پر بر شکر

خورده تاب از خم دلستانت کمند

گشته آب از لب در فشانت گهر

آهویت کرده بر شیر گردون کمین

افعیت گشته بر کوه سیمین کمر

هندویت رانده بر شاه خاور سپه

لشکر زنگت آورده بر چین حشر

چشم پر خواب و رخسار همچون خورت

برده زین عاشق خسته دل خواب و خور

گشته هندوی خال تو مشک ختن

گشته لالای لفظ تو لولوی تر

نافه را از کمند تو دل در گره

لعل را از عقیق تو خون در جگر

ایکه هر لحظه در خاطرم بگذری

یک زمان از سر خون ما درگذر

سر نهادیم بر پایت از دست دل

تا چه آید ز دست تو ما را بسر

سکّه ی روی زردم نبینی درست

زانک نبود ترا التفاتی بزر

تا تو شام و سحر داری از موی و روی

شام هجران خواجو ندارد سحر