دل من باز هوای سرکوئی دارد
میل خاطر دگر امروز بسوئی دارد
هیچ دارید خبر کان دل سرگشته ی من
مدتی شد که وطن بر سر کوئی دارد
بگسست از من و در سلسله موئی پیوست
که دل خلق جهان در خم موئی دارد
ایکه از سنبل مشکین تو عنبر بوئیست
خنک آن باد که از زلف تو بوئی دارد
ما بیک کاسه چنین مست و خراب افتادیم
حال آن مست چه باشد که سبوئی دارد
شاخ را بین که چه سرمست برون آمده است
گوئیا او هم ازین باده کدوئی دارد
ایکه گوئی که مکن خوی بشاهد بازی
هر کرا فرض کنی عادت و خوئی دارد
خیز چون پرده ز رخسار گل افکند صبا
روی گل بین که نشان گل روئی دارد
خوش بیا برطرف دیده ی خواجو بنشین
همچو سروی که وطن بر لب جوئی دارد