خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

چو سرچشمه ی چشم من دیده است

لب غنچه بر چشمه خندیده است

بدان وجهم از دیده خون می رود

که از روی خوب تو ببریده است

چرا کینه ورزی کنون با کسی

که مهر تو پیش از تو ورزیده است

نهان کی کند خامه رازم که او

تراشیده ی ناتراشیده است

مرا غیرت آید که مکتوب تو

چنین در حدیث تو پیچیده است

اگر جور بر ما پسندی رواست

پسند تو ما را پسندیده است

از آن از لب خویشتن در خطم

که خطّت بحکم که بوسیده است

قلم را قدم زان قلم کرده ام

که برگرد نام تو گردیده است

دریغ از خیالت که شب تا بروز

مرا مونس مردم دیده است

چو نام تو در نامه بیند دبیر

بچشم بصیرت ترا دیده است

از آن چشم خواجو گهر بار شد

که خطّ تو بر دیده مالیده است