مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا
چون شدم صید تو برگیر و نگهدار مرا
اگرم زار کشی میکش و بیزار مشو
زاریم بین و ازین بیش میازار مرا
چون در افتاده ام از پای و ندارم سر خویش
دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا
بی گل روی تو بس خار که در پای منست
کیست کز پای برون آورد این خار مرا
برو ای بلبل شوریده که بیگلرویی
نکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مرا
هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد
گو طلب کن بدر خانه ی خمّار مرا
تا شوم فاش بدیوانگی و سر مستی
مست و آشفته بر آرید ببازار مرا
چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی
دلق و تسبیح ترا خرقه و زنّار مرا
ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو
خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا