فروغ اختر دین محمد
سپهر فضل شمس نخجوانی
توئی مسّاح صحرای معالی
توئی ملاّح دریای معانی
ترا مخدوم خود دانی که دانم
مرا محکوم خود دانم که دانی
گرانی از حضورت کی توان یافت
که ناید از سبک روحان گرانی
ز شعرت عار می باید که نبود
که نبود آب را ننگ از روانی
ننالد بلبل از دستان سرائی
نرنجد طوطی از شکّر فشانی
خلیل و اخفش آن شهرت ندارند
که نیشابوری و جرباد قانی
تو می دانی که داعی را نباشد
غمی از شاعران اصفهانی
نگردد ملتفت شیر سپهری
بغوغان سگان کاهدانی
مگر دیوست رستم کاورد یاد
ز مشتی غرچه ی مازندرانی
در این ره نطق عیسی چون توان یافت
ازین خر کره گان کاروانی
نظامی را چه باک ارهجو خوانند
برو نظّامکان از هرزه خوانی
نه ثالث راز ثانی فرق دانند
نه تمییز مثالث از مثانی
چو در دانش نمی مانی بدین قوم
خداوندا که جاویدان بمانی