خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

ای شمع چگل دوش در ایوان که بودی

وی سرو روان دی بگلستان که بودی

وی آیت رحمت که کست شرح نداند

کِی بود نزول تو و در شان که بودی

چون صبح بر آمد به سر بام که رفتی

چون شام در آمد به شبستان که بودی

کین بر که کشیدی و کمان بر که گشادی

قلب که شکستی و به میدان که بودی

ای کام روانم لب چون آب حیاتت

در ظلمت شب چشمه ی حیوان که بودی

دیشب که مرا جان و دل از داغ تو می سوخت

آرام دل و آرزوی جان که بودی

بر طرف چمن بلبل خوش خوان که گشتی

در صحن گلستان گل خندان که بودی

تا از دل و جان زان تو گشتیم چو خواجو

آخر بنگوئی که تو خود زان که بودی