خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

شاید آن زلف شکن برشکن ار می‌شکنی

دل ما را مشکن بیش به پیمان‌شکنی

کار زلف سیه ار سر ز خطت برگیرد

چشم بَر هم نزنی تا همه بَر هم نزنی

گرچه سر بر خط هندوی تو دارد دایم

ای بسا کار سر زلف که در پا فکنی

از چه در تاب شود هر نفسی گر به خطا

نسبت زلف تو کردند به مشک ختنی

وصف بالای بلندت به سخن ناید راست

راستی دست تو بالاست ز سرو چمنی

چون لب لعل تو در چشم من آید چه عجب

گرم از چشم بیفتاد عقیق یمنی

گرچه تلخست جواب از لب شورانگیزت

آب شیرین برود از تو به شکّردهنی

هر شبم آه جگرسوز کند همنفسی

هر دمم کلک سیه‌روی کند همسخنی

چشم خواجو چو سر درج گهر بگشاید

از حیا آب شود رسته درّ عدنی