خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵

خرّم آن روز که از خطّهٔ کرمان بروم

دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم

با چنین درد ندانم که چه درمان سازم

مگر این کز پی آن مایهٔ درمان بروم

من که در مصر چو یعقوب عزیزم دارند

چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم

بعد ازین قافله در راه به کشتی گذرد

چو من دلشده با دیدهٔ گریان بروم

گرچه از ظلمت هجران نبرم جان به کنار

چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان بروم

تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم

همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم

چون سرم رفت و به سامان نرسیدم بی‌دوست

شاید اندر عقبش بی‌سر و سامان بروم

اگرش دور مخالف به عراق اندازد

من به پهلو ز پیش تا به سپاهان بروم

همچو خواجو گرم از گنج نصیبی ندهند

رخت بربندم و زین منزل ویران بروم