خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

بیرون ز کمر هیچ ندیدم ز میانش

جز خنده نشانی نشنیدم ز دهانش

زان نادره ی دور زمان هر که خبر یافت

نبود خبر از حادثه ی دور زمانش

بگذشت و نظر بر من بیچاره نیفکند

او با دگران و من مسکین نگرانش

بلبل نبود در چمنش برگ و نوائی

چون گلبن خندان ببرد باد خزانش

سرو ار زلب چشمه برآید چو درآید

بر چشم کنم جای سهی سرو روانش

عقل ار متصوّر شودش طلعت لیلی

مجنون شود از سلسله ی مشک فشانش

کی شرح دهد خامه حدیث دل ریشم

زینگونه که خون می رود از تیغ زبانش

گو از سر میدان بلا خیمه برون زن

عاشق که تحمّل نبود تیغ و سنانش

نقّاش چو در نقش دلارای تو بیند

واله شود و خامه در افتد زبنانش

هر خسته که جان پیش سنان تو سپر ساخت

هم زخم سنان تو کند مرهم جانش

خواجو چو تصور کند آن جان جهانرا

دیگر متصوّر نشود جان و جهانش