خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

کارم از بی سیمی ار چون زر نباشد گو مباش

بینوائی را نوائی گر نباشد گو مباش

لاله را با آن دل پر خون اگر چون غنچه اش

قرطه ی زنگارگون در بر نباشد گو مباش

منکه چون سرو از جهان یکباره آزاد آمدم

دامنم چون نرگس ار پر زر نباشد گو مباش

چون دلم را نور معنی رهنمائی می کند

در ره صورت گرم رهبر نباشد گو مباش

آنک سلطان سپهر از نور رایش ذره ئیست

سایه ی خورشیدش ار بر سر نباشد گو مباش

وانک سیر همّتش ز ایوان کیوان برترست

گر جنابش ز آسمان برتر نباشد گو مباش

با فروغ نیر اعظم رواق چرخ را

گر شعاع لمعه ی اختر نباشد گو مباش

چون روانم تازه می گردد ببوی زلف یار

گر نسیم نکهت عنبر نباشد گو مباش

پیش خواجو هر دو عالم کاه برگی بیش نیست

ور کسی را این سخن باور نباشد گو مباش