خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

پیغام بلبلان به گلستان که می‌برد

و احوال درد من سوی درمان که می‌برد

یعقوب را ز مصر که می‌آورد پیام

یا زو خبر به یوسف کنعان که می‌برد

ما را خیال دوست به فریاد می‌رسد

ورنی شب فراق به پایان که می‌برد

مشتاق کعبه گر نکشد رنج بادیه

چندین جفای خار مغیلان که می‌برد

گه گاه اگر نه بنده‌نوازی کند نسیم

از ما خبر به ملک خراسان که می‌برد

از بلبلان بیدل شوریده آگهی

جز باد صبحدم به گلستان که می‌برد

گفتم مکن که باز نمایم به طعنه گفت

یرغو نگر به حضرت قاآن که می‌برد

در خورد خدمتش چو ندارم بضاعتی

جان ضعیف هست به جانان که می‌برد

خواجو اگر چه بیش نخیزد ز دست تو

پای ملخ به نزد سلیمان که می‌برد