خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب

گر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که او

بر من خسته بگرید ز سر سوز امشب

مرغ شب خوان که دم از پرده ی عشّاق زند

گو نوا از من شب خیز بیاموز امشب

چون شدم کشته ی پیکان خدنگ غم عشق

بر دلم چند زنی ناوک دلدوز امشب

همچو زنگی بچه ی خال تو گردم مقبل

گر شوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب

هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید

روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب

بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس

گو صراحی منه و شمع میفروز امشب

تا که آموختت از کوی وفا برگشتن

خیز و بازآی علی رغم بد آموز امشب

بنشان شمع جگر سوخته را گرچه کسی

منشیناد بروز من بد روز امشب

اگر آن عهد شکن با تو نسازد خواجو

خون دل میخور و جان می ده و می سوز امشب

تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر

دیده بر چرخ چو مسمار فرودوز امشب