باد پیمائی که جم را خاک ره پنداشتی
بر من از دیوانگی هر دم کمینی می گشود
گفتم آخر چند ازین گرمی برو سردی مکن
می فروزی آتش و خود کور می گردی بدود
چون نداری زهره ئی زهرت نمی باید فشاند
چون ندیدی چرمه ئی چربت نمی باید نمود
ریش خود بگرفت و بر تیزید و بخروشید و گفت
کاین زمان چون نوکری با من نمی بینی چه سود
گفتمش دست از چه رو هر لحظه بر ریش آوری
دنب خر چندانکه پیمائی همان باشد که بود