افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

غیر آن زلف پر از سلسله زنجیر ندارم

من دیوانه در آن مرحله تدبیر ندارم

من که ویرانه گنج لب یاقوت تو باشم،

شادمانم که سر منت تعمیر ندارم

من که بر تن زره از حلقه زلف تو بپوشم

روز هیجا، بجز ابروی تو، شمشیر ندارم

تا مرا شد صف مژگان جهانگیر تو لشکر

شهربند سخنی نیست که تسخیر ندارم

وه که از همت عشق تو سراپای وجودم،

زر ناب است و دگر حاجت اکسیر ندارم

افسرا، بی خود و آشفته و ساغر زده ام من

راستی گویم و سالوسی و تزویر ندارم