افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

تا به دامان تو من دست تولا زده‌ام

پای بر اطلس و نه جامه خضرا زده‌ام

تا دلم مطلع خورشید گریبان تو شد

خنده بر روشنی صبح مصفّا زده‌ام

در تو گر من نظری بنگرم از چشم هوس

تیر بر مردمک دیده بینا زده‌ام

من که مستم ز لب لعل تو ناخورده شراب

روشن است آن که می از ساغر بیضا زده‌ام

گرچه در اوج غم عشق، کم از عصفورم

پر ز اقبال تو، بر عرصه عنقا زده‌ام

خون خورد قبطی از این غم، که من از سیل سرشک

نیستم موسی عمران و به دریا زده‌ام

ای که از لعل تو شد، گوهر نظمم جان‌بخش

دم روح‌القدس از نطق مسیحا زده‌ام

تا ز لعل لب تو، بر لب من رفت حدیث

می‌توان گفت که حرفی ز معما زده‌ام