افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

بسته بر قتل من آن ترک جفا پیشه کمر

ابروان کرده حسام و مژّگان را خنجر

دل ما در صف مژگانش، شبی یک تنه تاخت

چون نیارست ستیز آورد انداخت سپر

بر نثار دُر دندان و عقیق لب او،

از دلم دیده فرو ریخت عقیقین گوهر

نبرد شیفتگی راه به غم خانه دل

نشود شیفته، گر زلف تو از باد سحر

در خم زلف دلم آرزوی لعل تو کرد

طلبد آب حیات از ظلمات اسکندر