افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

زلف سیه منه که حجاب قمر شود

مپسند روزگارم از این تیره تر شود

آیینه روی من، مشو ایمن که سوی توست

آهم، که هم عنان نسیم سحر شود

غافل مشو ز آتش پنهانی دلم،

مپسند پای تا سرم از گریه تر شود

سیلی است سیل اشک که از هجر لعل یار،

هرچند خون شود جگر، این بیشتر شود

پیداست کز غم لب یاقوت فام توست

لخت دلم که رنگ به خون جگر شود

ویرانه دلم که بود جای گنج مهر،

ز این بیشتر مخواه که زیر و زبر شود

کوته نظر، نظر ز تو بر دیگری کند

حاشا که دیده جز به رخت دیده‌ور شود

ای نور دیده دیده به غیرت درآورم

گر دیده باز بر رخ یاری دگر شود

افسر حدیث عشق تو و محنت فراق

مشکل فسانه ای است مبادا سمر شود