افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

با صبا نفحه جان از بر جانان آید

هر نفس ز آمدنش در تن ما جان آید

آن که ننشست و به اکراه برفت، اینک باز،

فرش راه طلبش، دیده یاران آید

مدعی قالب بی جان شده، کان جان جهان،

سوی ما مست و غزل خوان و خرامان آید

زهره نظاره کنان است که در مجلس انس،

دف زنان، رقص کنان، یار غزل خوان آید

مگر آن روح روان رفته به بستان کامروز،

بوی جان هر نفس از جانب بستان آید

یار پیمان شکنم نیست مگر مایه عمر،

عمر باز آید اگر بر سر پیمان آید

داغ هجر تو نه داغی، که پذیرد مرهم،

درد عشق تو، نه دردی که به درمان آید

افسرا، خاطر مجموع از این حلقه مجوی،

خاصه این لحظه، که با زلف پریشان آید