زآن چشم پرخمار و از آن لعل می پرست،
بی نشئه در خمارک و بی جام باده، مست
هم پای عقل و هم پر مرغ شکیب را،
با سنگ عشق و دشنه حسرت، شکست و بست
رستم، یکی کمان غمم را نمی کشد،
زآن دم که تیر عشق تو در سینه ام نشست
بهر نثار خاک قدومت، دلم دو نیم
نیمی مرا به سینه و نیمی دگر به دست
عشقت فکنده عقده دیگر به کار دل
هر عقده ای که ناخن عقل از دلم گسست
هر صید را امید رهایی بود ز بند،
صیدی که در کمند تو آمد دگر نجست
افسر، که رستگار بد از قید عمر و وزید
از دام زلف و از شکن دلبران نرست