افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

جز ملک محبت به جهان مملکتی نیست

جز بندگی دوست، در آن سلطنتی نیست

دل می سپرم در دهن افعی زلفت،

در فکرت دیوانه، مرا مشورتی نیست

از مرحمت آزاد غمت را بنوازی

برمن که اسیر تو شدم مرحمتی نیست

این منزلتی نیست که بر چرخ برآیم

جز خاک شدن در قدمت منزلتی نیست

دریاب که وصل تو بود بر من درویش،

آن دولت دایم که در آن مسکنتی نیست

جز در قدمش خاک شود پیکر افسر

بر درگه آن ماه مرا مسألتی نیست