آن کو به تو بخشید چنین لطف و صباحت
آموخت مرا شاعری و رسم فصاحت
تا مردم چشمم صدف در تو بیند
چون آدم آبی شده در غوص و سباحت
هم چشمه خضری تو و هم جام سکندر
هم معدن حسنی تو هم کان ملاحت
هم مایه جادویی و هم سایه اعجاز
هم آفت آرامی و هم فتنه راحت
هم داروی دردی تو و هم محنت جان ها
هم مرهم زخمی تو و هم داغ جراحت
بسیار دل ما هوس بوس تو را کرد
نشنید جواب از لب لعلت به صراحت
با روی تو، کان جلوه ده صبح مصفاست
خورشید برون آمد و نشناخت قباحت
افسر، مکش از رنج طلب پای به دامن
کاین خسرو ما، صاحب جود است و سماحت