افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

ای که به کوی مهوشان بار فتاده در گلت

تا نرهی از این خطر وا نرهد غم از دلت

دعوی عاشقی تو، باور دوست کی فتد

ناله زار تا چو نی نشنود از مفاصلت

روی چو آفتاب او در خم زلف بنگری

چون من تیره بخت اگر تار نگشته محفلت

ای که به محمل اندری از پس زلف همچو شب

مطلع آفتاب را، دیدم و بود محملت

من بشر و پری بسی، دیده ام و نیافتم

هیچ پری مشابه و هیچ بشر مماثلت

عارض آفتاب را ماه چو خود کلف نهد

روز طرب در انجمن بیند اگر شمایلت

ای مه سرو قامتم، چیست و کیست تا شود،

سرو چمن برابر و ماه فلک مقابلت