افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

بگو صیاد ما، در دام ریزد دانه ما را

که شاید بشنود مرغی دگر افسانه ما را

مرا در بندبند افتاد چون نی آتش غیرت

که سوزد شمع بزم دیگری پروانه ما را

حریفان را پر از صهباست جام عیش و حیرانم

که تا کی بنگرد ساقی تهی پیمانه ما را

مشو ایمن ز زهد عقل، ساقی می پیاپی ده

که این ویرانه آخر بشکند خمخانه ما را

اگر بایست بستن هر کجا دیوانه ای یا رب

به زنجیری ببند آخر دل دیوانه ما را

در این عالم که آب و گل اساس هر بنا آمد

بپا کردند از غم کلبه ویرانه ما را

ز افسر، آخر او را این همه بیگانگی تا کی

خوش آن روزی که سازد آشنا بیگانه ما را