افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

در دام گرفتند و شکستند پرم را

وانگاه به بازیچه بریدند سرم را

ای کاش سرم را که به بازیچه بریدند،

بریان ننمودند بر آتش جگرم را

عالم همه طوفان شود، ای وای به مردم

خشک ار نکند آتش دل چشم ترم را

هر لحظه ز بیداد دگر زیر و زبر کرد،

دست غمت این خانه زیر و زبرم را

جانم به لب و سوی توام راه نباشد

ای وای، صبا گر نرساند خبرم را

در کوی تو آسوده توانم که بیایم

گر اشک روانم نکند گل گذرم را

افسر نبود در همه کشور خوبی،

دادی که بود دلبر بیدادگرم را