افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۶ - خسرو خوبان

مرا کی صبح روشن زا یک امشب در کنار استی

چه کارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی

چه طرف از بوستان و از بهارم هست از ایراک

تو سیمین تن به از هر بوستان و هر بهار استی

بنازم چشم مستت را، که از مستی و مخموری

بلای خاطر صاحبدلان هوشیار استی

مرا از آن خمارین چشم و میگون لعل و شیرین لب

شراب و شربتی درجام و چشمی پرخمار استی

بگونه طره افکندی و کردی تیره گون روزم

چگونه گونه نخراشم که اینم روزگار استی

تو را چشم و مرا دل، هر دو بیمارند و این طرفه

دل بیمار من‌، چشم تو را بیماردار استی

صف آرایی ز مژگان کرد چشمت از پی قتلم

بلی خود عادت ترکان همیشه کارزار استی

بود تا از گزند دیده نظارگان ایمن

به رویت خال مشکین چون سپند اندر شرار استی

عبور خسرو خط شد، مگر در کشور حسنت

که از گرد سپاه او به رخسارت غبار استی

از آن در زیر لب داری تو شیرین خنده ها هر دم

که ما را از غمت بس گریه های زار زار استی

شمیم مشک برخیزد ز زلفینت همی یا رب

مگر همخوابه زلفینت به آهوی تتار استی

تو را گر شمع رخساری فروزان است ما را هم

دلی باشد که بر شمع رخت پروانه وار استی

اثر کی در تو خواهد کرد گر نالم هزار آسا

که چون من بر گل رویت هزار آسا هزار استی

از آنم بسته ای زنجیر زلف حلقه دامت

که از دلبستگان مهر شاه کامکاراستی

مهین مهدی قائم،‌ سلیل عقل کل، آن کو

خرد بر درگه جاهش ذلیل و خاکسار استی

ز گرد موکبش بر چهره انجم نقاب استی

ز نعل توسنش در گوش گردون گوشوار استی

به روز رزم کز خون یلان و پیکر گردان

فضال دشت کین چون پشته از خون لاله زار استی

سواری هر طرف از نوک تیری بی ستور استی

ستوری هر کنف از خمّ خامی بی سوار استی

ز های و هوی و گیر و دار گردان پلنگ افکن

پلنگان شکاری را مکان در زیر غار استی

یکی را سر به خاک از خنجر مغفر شکاف استی

یکی را تن به خون از بیلک جوشن گذار استی

ز هر سو در کف شیر اوژنان پهنه هیجا

درخشان گر ز پولاد و درفش کاوه سار استی

یکی در پنجه خصمی غریب و بیکس و نالان

یکی در زیر تیغ دشمنی زار و نزار استی

سمندی پیل پیکر در نشیبش، کز سهیل آن

غریو تندر و غوغای ضیغم شرمسار استی

به هر جا رو کند او را قضا اندر یمین استی

به هر کس بگذرد او را قدر اندر یسار استی

چنان عدلش به ملک اندر لوای داد افرازد

که شیر چرخ با گاو زمین در یک قطار استی